معنويت و عقلانيت گفتوگو با مصطفي ملكيان نغمه پروان گفتگوي حاضر در پي روشن شدن اين مدعا که رابطه بين عقلانيت و معنويت رابطه?اي علي- معلولي است، پيش مي رود. بدين معنا که گام نهادن در مسيرمعنويت يقيناً انسان را به عقلانيت سوق خواهد داد و، برعکس، در پرتو عقلانيت نيزناگزير معنويت حاصل خواهد آمد. جمع بين عقلانيت و معنويت هميشه جمع بين لازم و ملزوم است. در صورت ملزوم بودن عقلانيت، معنويت لازمه آن و در صورت ملزوم بودن معنويت عقلانيت لازمه آن است وانسان فارغ از آن که کدام يک را در ابتدا برگزيند،به قطع و يقين ديگري را نيز در دست خواهد داشت. به تعبير فلسفي، جمع بين عقلانيت و معنويت جمع ميان علت و معلول است. معنويت علت براي عقلانيت و همچنين عقلانيت نيز علت است براي معنويت، اما درواقع اين رابطه علي معلولي، رابطه?اي دو سويه يا ديالکتيکي است،همان رابطه اي که قدما آن را عليت لبني مي ناميدند. *** به نظر شما در ابتداي کلام مي توانيم از قطب معنويت بحث را آغاز کنيم و به قطب ديگر يعني عقلانيت برسيم؟ بله، اما قبل از شروع بحث اصلي محتاج باز کردن مقدمه اي در باب نامزد هاي ارزش داوري هاي اخلاقي يا موارد قابل ارزش داوري هاي اخلاقي هستيم. از ميان وجوه اشتراک همه تعاريفي که تا به حال از معنويت ارائه شده است مي توان به اين موضوع اشاره کرد که انسان معنوي لاجرم انسانيست اخلاقي، بدون آن که عکس اين مطلب صادق باشد. يعني امکان اخلاقي بودن فرد بدون آن که در ساحت معنا قدم گذارد، امکاني است شدني. بنابراين اخلاق قابليت اين را دارد که از معنويت استخراج شود و به اين سبب همواره از انساني که خود را معنوي مي داند توقع آن مي رود که اخلاقي نيز باشد. اما ارزش داوري هاي اخلاقي چه چيزي را ارزش داوري مي کنند؟ به ديگر سخن، احکام، قواعد و توصيه هاي اخلاق چه چيزي را مورد ارزش داوري قرار مي دهند؟ده مفهوم مهم اخلاقي(خوب يا بد، درست يا نادرست، بايد يا نبايد، فضيلت يا رذيلت، وظيفه يا مسئوليت) که در ارزش داوري هاي اخلاقي محمول قرار مي گيرند توصيف گر چه چيزي هستند؟ بي شک اين ده محمول اخلاقي، به توصيف اعمال ارادي بيروني که مشمول احکام اخلاقي قرار مي گيرند، به تعبير قدما اعمالي که با اعضاء جوارحي صورت مي گيرند، مي پردازند. اعمالي مانند راست گفتن، دروغ نگفتن، دزديدن و... .. اين سري از اعمال به طور حتم مشمول قطب مثبت يا منفي احکام اخلاقي هستند. اما اکثريت فيلسوفان اخلاق علاوه بر اعمال ارادي جوارحي، اعمال ارادي جوانحي، که نه با جوارح، بلکه در درون انسان انجام مي شود را نيز مشمول احکام اخلاقي مي دانند. به ديگر سخن، بنا به رأي فيلسوفان اخلاق اعمالي از قبيل داشتن احساس سپاسگزاري و محبت نسبت به کسي که در حق انسان خدمتي کرده است، هرچند جلوه بيروني نيابد از لحاظ اخلاقي درست و داراي حکم اخلاقي مثبت است و احساس عداوت و ناسپاسي نسبت به او، هرچند تنها در درون انسان صورت گرفته باشد، از لحاظ اخلاقي حکم منفي خواهد داشت. اما به غير از اعمال بيروني ارادي و اعمال ارادي جوانحي نوع سومي از اعمال نيز وجود دارد که از نظر برخي مشمول اعمال اخلاقي قرار مي گيرند. کساني مانند ارسطو بر اين رأي هستند که حتي امور دروني غير ارادي نيز مشمول احکام اخلاقي قرار مي گيرند. از نظر او گرچه دو عمل شجاعت و جبن هيچ يک امري ارادي نيست، انسان هاي شجاع، شجاع آفريده شده اند و انسان هاي جبون و بزدل، جبون و بزدل به دنيا آمده اند، ولي با اين همه، مي توان گفت شجاعت از لحاظ اخلاقي امري مثبت و جبن داراي ارزش منفي است. برخي ديگر قائلند به اين که حتي خود يک انسان، نه اعمال جوارحي و جوانحي او، نه آنچه در درون او مي گذرد و از مقوله ارادي نيز نيست(انفعالات، احساسات و عواطف و هيجانات)، نيز مي تواند مشمول احکام اخلاقي قرار گيرد. براي مثال گاندي انساني به لحاظ اخلاقي نيک و هيتلر به لحاظ اخلاقي انساني بد شمرده مي شود. به عبارتي کل يک انسان مي تواند مورد ارزش داوري اخلاقي قرار گيرد. کساني نيز حتي نهادهاي اجتماعي و سياسي را مورد ارزش داوري اخلاقي قرار مي دهند. يعني خوب و بد و درست و نادرست،... را به اين نهادها نيز نسبت مي دهند. مثلا نهاد ازدواج به اين صورت(تک همسري مرد و زن) از لحاظ اخلاقي درست ولي به صورتي ديگر(مثلا تک همسري زن و چند همسري مرد) به لحاظ اخلاقي نادرست است. در مورد سياست نيز به همين رويه مي توان قائل بود، مثلاً دموکراسي را به لحاظ اخلاقي ستود و استبداد را به لحاظ اخلاقي نادرست دانست. به بياني ديگر، اشکال گوناگون نهادهاي اجتماعي، سياسي،...نيز از اين قابليت برخوردارند که مورد مدح و ذم اخلاقي قرار گيرند.عده اي ديگر، حتي پا از اين نيز فراتر گذاشته و اوضاع اجتماعي را نيز قابل ارزش داوري اخلاقي دانسته اند. مثلا ً شکاف طبقاتي، بيشتر شدن فاصله بين فقيرترين فقير و ثروتمندترين ثروتمند از يک حد مشخص، در يک جامعه مذموم قلمداد مي شود. اما آنچه در اينجا موردنظر ماست آن است که نه فقط اعمال ارادي جوارحي بلکه اعمال ارادي جوانحي نيز مشمول عمل اخلاقي قرار مي گيرند. يکي از اعمال جوانحي يا دروني ‘طريقه باور کردن(باور آوردن؟)’يک رأي است. اخلاق در باب ‘طريقه باور کردن’آراء نيز داراي حکم است. يک طرز ‘باور کردن’ يک عقيده از لحاظ اخلاقي درست و طرزهاي ديگري که براي باور به عقيده وجود دارد از لحاظ اخلاقي نادرست خوانده مي شود. اين مسئله منشاء پديد آورنده شاخه اي از اخلاق به نام اخلاق باور( Ethics of believe) است. بنابراين گرچه باور آوردن يا نياوردن امري است دروني اما اخلاق در باور آوردن و نياوردن انسان نيز داراي حکم است. سر منشأ پديد آمدن اخلاق باور به بحث هاي دو فيلسوف در اواخر قرن نوزدهم برمي گردد. بحث هاي کليفورد، فيلسوف، رياضيدان و منطقدان انگليسي در ربع آخر قرن نوزدهم با ويليام جيمز فيلسوف و روانشناس امريکايي منجر به شکل گرفتن اين شاخه از اخلاق شد. همانطور که گفته شد، اين شاخه از اخلاق يعني ‘اخلاق باور’ براين ادعاست که صرف نظر از نوع باور و اين که به چه چيزي باور داريم، برخي از باور آوردن ها اخلاقي و برخي از باور آوردن ها غير اخلاقي است. به عبارتي ديگر، آنچه در اخلاق باور مورد توجه قرار مي گيرد شيوه باور آوردن است نه خود باور. براي مثال، دو انسان را تصور کنيد که هر دو به يک عقيده يعني ‘باور به خداوند’ التزام دارند، اما يک فيلسوف اخلاق شيوه عقيده ورزي يکي رابه لحاظ اخلاقي درست و شيوه عقيده ورزي ديگري را نسبت به همين گزاره ‘باور به خداوند’ به لحاظ اخلاقي نادرست تلقي مي کند.مطابق با اخلاق باور اگر کسي از روي تقليد، تعبد، القاء پذيري، تلقين پذيري، يا از راه همرنگي با جماعت، تبعيت از روح زمانه، تبعيت از مدهاي فکري روزگار به گزاره اي باور آورد، باور او به لحاظ اخلاقي نادرست و باور شخصي ديگر به همان گزاره واحد، اگر از راه استدلال حاصل شده باشد درست محسوب مي شود. بر همين اساس ‘اخلاق باور’ از سوي اين دو فيلسوف برجسته، و به خصوص ويليام جيمز بنا نهاده شد که شيوه هايي را مشخص مي کرد که مطابق با آن يک انسان ‘حق’ باور آوردن به يک گزاره را دارد و يا اين ‘حق’ را ندارد. بنابراين بر اساس آنچه گفته شد، لب اخلاق باور در چه چيزي خلاصه مي شود؟ در اين که باور بايد تابع استدلال باشد، به اين معنا که فرآيند باورآوري بايد فرآيندي همراه با استدلال باشد،بنابراين فرآيندهاي غير استدلالي باور آوردن همگي به لحاظ اخلاقي نادرست محسوب مي شوند. از اين حکم نتيجه خواهد شد که هرچه بر ميزان قوت ادله?اي که يک باور را تأييد مي کند افزوده شود، به ميزان دلبستگي (مقام نظر) و پايبندي (مقام عمل) به آن باور نيز بايدافزوده شود و برعکس. از اين رو لازم است بين ميزان قوت ادله و شواهد و قرائني که يک باور را تأييد مي کنند با ميزان دلبستگي و پايبندي ما به آن باور تناسب مستقيمي وجود داشته باشد.و اين به معناي استدلال گرايي است. و مراد از عقلانيت (rationality) نيز همين استدلال گرايي، يعني تبعيت از استدلال (reasoning) است. عقلاني زندگي کردن به معناي التزام داشتن به استدلال است. اختيار کردن سکوت، آنجا که استدلال در دست نيست، و پايبندي به باور( در نظر و در عمل) هرجا که استدلال وجود دارد. لازم به ذکر است که، اين بحث، يعني ‘شيوه باور آوري’ نه تنها حوزه باور را، که تمامي حوزه هايي را در بر مي گيرد که به هر نحوي به ساحت عقيدتي(dogsastic) ما ربط پيدا مي کند. بنابراين، شک کردن، يقين کردن، گمان کردن، حدس زدن، برآورد کردن، تخمين زدن که به ساحت عقيدتي معرفتي وجود ما مربوط مي شود همه اخلاقياتي دارد. کوتاه سخن آن که، بهره گيري از حيات معنوي جز به مدد اخلاق و انسان اخلاقي ممکن نخواهد بود ،همانگونه که نمي تواند بقيه قسمت?هاي اخلاق را زير پا گذارد، نخواهد توانست به اخلاق باور ملتزم نباشد، و التزام به اخلاق باور ممکن نخواهد بود مگر با تبعيت کامل از استدلال، و تبعيت از استدلال چيزي است که از آن به عقلانيت (rationality) تعبير مي شود. اين استدلال مواد خام خود را از کجا تأمين مي کند؟ به تعبير ديگر،منابع شناخت ما چه چيزهايي هستند؟ آن دسته ازمنابع شناخت که بنا به اجماع همه معرفت شناسان انسان را به واقعيات متصل مي کنند نه به خطا،جهل و اوهام هذيان انديشي و....، شش مورد شناخته شده اند: 1. حس// 2. درون نگري // 3. حافظه // 4. شهادت(گواهي) // 5. شهود // 6. استدلال. 1. ادراک حسي(perception) حسي که از طريق حواس پنجگانه مي توان به آن دست يافت و قدما از آن به حس ظاهر تعبير مي کردند، بنا به اجماع کلي معرفت شناسان به واقع منبع شناخت معرفي مي شود. بدين صورت که چشم، گوش، بيني، پرزهاي چشايي و حس لامسه در حقيقت قادرند يک سري از واقعيت هاي جهان را به انسان بشناسانند. 2. درون نگري(introspection) آگاهي انسان از احوال دروني خود درون نگري ناميده مي شود. تنها از طريق درون نگري است که او مي تواند به احوال دروني خود مانند غم و اندوه، شادي، عشق، لذت، دشمني، درد و رنج،نااميدي و خستگي آگاهي يابد، و بدان سبب که اين احوال دروني قابل لمس و ديدن و...نيستند، حواس ظاهر به اين احوال راه نمي برد. نکته حائز اهميت آن است که همانطور که مشاهده مي شود احساسات، عواطف و هيجانات نيز بخشي از درونگري را به خود اختصاص مي دهند، و از اين رو به وضوح مشاهده مي شود که در يک استدلال عقلاني عواطف و احساسات و هيجانات آدمي نيز ايفاگر نقش خود هستند. 3. حافظه (memory) با به ياد آوردن وقايع و رخدادها نيز مي توان به عالم واقعيت هاي بيرون راه برد. حافظه همواره نقش به يادآوردن ادراک هاي حسي يا درون نگري هاي ما را به عهده دارد. بنابراين مي توان گفت حافظه گرچه يکي از منابع شناخت است، اما از آن رو که براي عمل کردن نياز به دو منبع قبل از خود دارد، منبع شناخت درجه دو در نظر گرفته مي شود. 4. گواهي يا شهادت(testimony) گاهي شناخت نه از راه ادراک حسي و درون نگري و نه حتي از راه بياد آوردن حاصل مي آيد، بلکه انسان از راه شهادت و گواهي ديگران به شناخت دست مي يابد. براي مثال، انساني که در عمرش به ژاپن نرفته مي تواند با اطمينان ادعا کند که توکيو مرکز ژاپن است. 5. شهود(Intuition) اگر قضيه اي بر انسان عرضه شود به صورتي که او هرقدر هم که در ذهن خود تفکر و استقراء کند نتواند آن را تصديق نکند، به عبارتي از عدم تصديق آن عاجز ماند، آن قضيه، قضيه اي شهودي خوانده مي شود. قضايايي از قبيل: هر آنچه که رنگ دارد شکل نيز دارد، يا توپي که سراسر آن سفيد باشد يک لکه سياه نيز ندارد، و يا باز، اينکه هر آدمي از پدر خود کم سن تر است، هر کس هم سن خود است و...... 6. استدلال(Argument) فرق منابع قبلي با منبع ششم در اين است که پنج منبع قبلي مواد خامي را فراهم مي آورند تا اين منبع ششم يعني استدلال بتواند اين مواد خام را ترکيب کند و به چيزهاي جديد برسد.از اين منبع استدلال گاهي اوقات به عقل تعبير مي شود. هنر عقل در آن است که مواد خام پنج منبع قبلي را کنار هم بگذارد و مورد استفاده قرار دهد به نتايجي دست يابد که اين نتايج،به خودي خود، از هيچ يک از منابع قبلي نمي توانند حاصل شوند و اين عمل رابه سه شيوه مي تواند به انجام رساند: 1. استدلال قياسي(deductive) 2. استدلال استقرايي(inductive) 3. استدلال استنتاج بهترين تبيين(abductive) اگر ممکن است نتيجه اي که تا اينجاي بحث به آن دست يافتيم را به اختصار بيان کنيد. نتيجه مي گيريم که انسان با قدم گذاردن به ساحت معنا، نمي تواند انتهايي، جز سردمداري عقل را، پيش چشم خود متصور شود، و در اين راه با فزوني گرفتن استدلالات، ميزان دلبستگي و پايبندي اوبه اين ساحت، بيشتر و بيشتر خواهد شد و متقابلاً نقصان استدلال از ميزان اين دلبستگي و پايبندي به آن خواهد کاست و اين، آن چيزي است که از آن به عقلانيت (rationality) تعبير مي شود. اما آيا‘عکس اين قضيه نيز صادق است؟’، به عبارتي ديگر،آياعقلانيت نيز به معنويت راه خواهد برد يا نه؟ با برگشت دوباره به بحث عقلانيت، به شرح انواع گزاره ها از منظر عقلانيت مي پردازيم. همانطور که توضيح داده شد، عقلانيت به معناي تابعيت از استدلال است، بدان معنا که براي قبول هر باور، بايد در پي مطالبه دليل باشيم. هرچه دلايل قوي تري ارائه شود، قبول نيز بيشتر و هرچه دلايل ضعيف تر باشد، قبول رقيق تري صورت مي گيرد.گزاره الف ،ب است را در نظر بگيريد. اگر براي اين گزاره از انسان قبول طلبيده شود، انسان نيز بايد در ازاي آن دليل بطلبد، در اين صورت يک گزاره مي تواند با توجه به ميزان استحکام دلايل صور مختلفي به خود بگيرد که اکنون به شرح آن خواهيم پرداخت. a. گزاره هاي خرد پذير(Rational) در حالت اول، مجموعه قواي ادراکي، يا نيروي استدلال گر خود انسان مي تواند گزاره ‘الف، ب است’ را اثبات صدق کند. بر طبق معرفت شناسي اگر حکم و گزاره?اي خرد پذير باشد، بايد پذيرفته شود. b. گزاره هاي خرد ستيز(Antirational) در حالت دوم، مجموعه قواي ادراکي، يا نيروي استدلال گر خود انسان مي تواند اين گزاره ‘الف، ب است’ را اثبات کذب کند. در اين صورت حکم يا گزاره خرد ستيز خوانده مي شود. بر اساس معرفت شناسي گزاره خرد ستيز را بايد رد کرد. c. گزاره هاي خرد گريز در حالت سوم و آخرين حالت، مجموعه قواي ادراکي، يا نيروي استدلال گر خود انسان نه قدرت اثبات صدق گزاره ‘الف، ب است’ را دارد و نه توان اثبات کذب آن را. که در اين صورت حکم يا گزاره خرد گريز خوانده مي شود. پس در اين صورت تکليف اين حکم چيست؟ در واقع نزاع بين جيمز و کليفورد نيز بر سر همين گزاره هاي خرد گريز رخ داد. و در نهايت ويليام جيمز دليلي قوي ارائه داد که هم اکنون حتي با گذشت حدود يک قرن و نيم، معرفت شناسان به آن استناد مي کنند. ويليام جيمز، براي گزينه هاي خرد گريز سه حالت را متصور شد: I. حالت نخست، عقل نه قدرت اثبات صدق و نه اثبات کذب دارد ولي ادله اي که براي اثبات صدق مي آورد کمي سنگين تر از ادله اي است که براي اثبات کذب دارد. ولي با اين حال آنقدر قوي تر نيستند که صدق را اثبات کنند.در اينصورت، اين خرد گريز به خرد پذيرها ملحق مي شود، و از اين رو بايد آن را پذيرفت. II. در حالت دوم، بازهم ما نه قدرت اثبات صدق آن را داريم و نه قدرت اثبات کذب آن را، اما اين بار ادله اي که براي اثبات کذب آن آورده مي شود کمي سنگين تر است، و بنابراين گزاره خردگريز را ملحق خواهد کرد به گزاره هاي خرد ستيز، پس گزاره يا حکم مورد نظر رد خواهد شد. III. اما در حالت سوم، با گزاره ها و احکامي مواجه ايم که نه قدرت اثبات صدق و نه قدرت اثبات کذب آن را داريم و هيچ يک از اين دو گروه ادله نيز حتي به اندازه يک سر سوزن از ديگري قوي تر يا ضعيف تر نيستند، بنا به عبارتي ادله اثبات صدق يا کذب دقيقاً برابرند. در اينجا، يعني در مورد شق سوم گزاره هاي خرد گريز، عقل انسان چاره اي ندارد جز آنکه سکوت اختيار کند. يعني عقل در مواجهه با آن ندانم گويي را اختيار مي کند. در اين مرحله مقام نظر ورزي ساکت مي ماند. چنين گزاره هايي راز(mystery) ناميده مي شوند. بنا به اين تعريف، راز ها، گزاره هايي هستند که عقل نه قدرت اثبات کذب و نه صدقشان را دارد، نه قدرت اثبات صدق آن بيشتر است و نه قدرت اثبات کذبشان افزون تر. کانت اين گونه گزاره ها و احکام را جدلي الطرفين مي ناميد. اما امروزه معرفت شناسان واژه ي راز را براي آن برگزيده اند.بر سر تعداد رازهاي موجود در عالم بين معرفت شناسان اجماع مشخصي وجود ندارد، اما من معتقدم وجود خداوند، زندگي پس از مرگ، جبر و اختيار، و اخلاقي بودن يا نبودن نظام اخلاقي جهان رازهاي جهان هستند. نحوه برخورد آدمي با رازهاي زندگي کدام است؟ چگونه مي توان با رازها، مصادف شد؟ در اينجاست که گفته مي شود، چون مقام نظر ايست کرد، بايد وارد مقام عمل شد. اينجا مقامي است که ديگر ديدگاه واقع گرايانه realistic به کار نمي آيد و بايد به ديدگاه عملي pragmatistic قدم نهاد. در اين مقام، آدمي با رجوع به درون خويش در مي يابد عقيده ورزي به کدام يک مطلوب هاي روانشناختي را بيشتر براي او فراهم مي آورد. عمده مطلوب هاي روانشناختي عبارتند از آرامش در مقابل اضطراب و تشويش و دل نگراني و دغدغه، شادي در مقابل افسردگي و اندوه، اميد در مقابل نااميدي، رضايت باطن در برابر نزاع با خود، و معنا يافتگي زندگي در برابر پوچي زندگي. بايد ديد اين پنج مطلوب روانشناختي با برگزيدن کدام يک براي انسان حاصل مي آيد. کدام يک به انسان رضايت باطن و آرامش بيشتر يا شادي و اميد و معنايافتگي بيشتر مي دهد. اما در اينجا دو نکته مهم وجود دارد: نکته اول اينکه عقل واقعا بايد به چنين جايي برسد. در هرجايي قبل از اين مرحله ما حق نداريم سخني از آرامش رواني خود به ميان آوريم. مطلوب هاي روانشناختي در خردپذيرها به ميان نمي آيند، در خرد ستيزها به ميان نمي آيند، در خردگريزهاي راجح که خردپذير مي شوند و خرد گريزهاي مرجوح که به خردستيزها ملحق مي شوند نيز به ميان نمي آيند. کمتر از جايي که عقل کاملا ساکت باشد نمي توان پاي مطلوب هاي روانشناختي را به وسط کشيد. و نکته دوم، اينکه اگر خواستيم هنگام سکوت عقل براساس مطلوب هاي روانشناختي عمل کنيم بايد همواره بياد داشته باشيم که ما به ياري عقل به اين مورد خاص دست نيافته ايم و به قول ويتگنشتاين چنان زندگي مي کنيم که گويي (as if) مختاريم، چنان که گويي نظام جهان اخلاقي است، که گويي ... با قبول اينکه گزاره هاي معنوي جهان، که انسان را به معنويت سوق مي دهند، در اين مقام قرار مي گيرند، مي توان باور داشت که اعتقاد به اين گزاره ها نه تنها خلاف عقل نيست، بلکه عمل کردن خلاف اين، خلاف مقتضاي عقل است. درست است که دو شق موجود در پيش رو از عقلانيت يکساني برخوردار هستند، اما بايد توجه کرد که انسان ها گرچه هريک داراي دنيايي منحصر به فرد هستند اما وجود ويژگي هاي مشترک جسماني، ذهني و رواني آنها را نمي توان انکار کرد. با توجه به آمار و مشاهده زندگي انسان ها در طول اعصار مي توان ديد که اين ويژگي هاي مشترک او را بيشتر به سوي معنويت و معنوي بودن سوق مي دهد نه به سوي ديگر. به عبارتي ديگر آدمي به گونه اي است که مطلوب هاي روانشناختي و آرامش در مقام عمل او با معنوي بودن، با وجود داشتن خداوند، با وجود زندگي پس از مرگ بيشتر برايش حاصل مي آيد. مثلا انسان ها اگر معتقد باشند که مختارند بسيار بهتر نظام زندگي خود را سامان مي دهند تا اينکه به جبر قائل باشند. بنابراين آنچه اينجا مطرح است آرامش در مقام عمل است. بنابراين همانطور که از ابتدا در نظر داشتيم بحث حاضر که از يک ديدگاه رئاليستيک آغاز و به ديدگاهي پراگماتيستيک منتهي شد، ديدگاه اخير انسان را بدان سو سوق مي دهد که به گزاره هاي معنوي قائل باشد. آيا ممکن نيست يافته هاي نوين روانشناختي بتواند گزاره هاي خرد گريز را به گزاره هاي خرد پذير مبدل کند؟ پيشرفت علوم، فيزيک، شيمي، زيست شناسي، حتي فلسفه و روانشناسي در اين است که گزاره هاي خرد گريز آنها به خرد پذير مبدل شده است و يا خردستيز بوده و حال دست کم خرد گريز شده است و يا حتي برعکس خرد پذير بوده و حالا خرد ستيز يا خرد گريز شده است. مثلا برهان حرکت ارسطو که از طريق آن به محرک بلا تحرکي مي رسيد که آن را خدا مي ناميد، تا زمان نيوتن خرد پذير بود. ولي نيوتن اصلي را در فيزيک کشف کرد که با توجه به آن اصل برهان ارسطو از خرد پذيري به خرد ستيزي افتاد. اما ما در هر زماني موظفيم که با توجه به آخرين دستاوردهاي علمي زمان خود خرد پذير يا خرد ستيز يا خرد گريز بودن يک موضوع را بپذيريم. همانگونه که از آخرين دستآوردهاي پزشکي و دارويي استفاده مي کنيم و هرگز نمي توانيم مثلا 100 سال براي کشف يک داروي جديد صبر کنيم، اخلاق از هر انساني مي خواهد که به چيزي التزام بورزد که در لحظه ي وقوع زندگي اش خرد پذير، خرد ستيز يا خردگريز باشد ولو بداند كه فرزندانش در آينده ملزم به آن خواهد بود که به اين گزينه ها به طريق ديگري نگاه کنند. ما موظف به آنيم که به آن چيزي عمل کنيم که مجموع قواي ادراکي ما در لحظه تصميم به ما مي گويد.

نظرات